ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

خاطرات ساینا

سه شنبه پر مشغله...

واااااااااای که عجب روزی بود امروز ، دیشب که از صدای رعد و برق خوابم نمیبرد... تا 1 بیدار بودم صبح هم از 4 دیگه خوابم نبرد...با اینحال سرحالتر از تمام سه شنبه های به همه کارهام رسیدم...شاید چون از صبح تا همین الان یکسره مشغول بودم......شکر....وجودت و کارهای خوبت حسابی بهم انرژی مثبت منتقل کرد.....این بزرگترین دلیل خستگی ناپذیری امروزم بود. طبق معمول..... 8 رفتم استخر... بهم اطلاع دادن که اگه بخوام میتونم توی یه کلاس آموزشی واسه 8 شب گذاشتن ثبت نامت کنم که بیخیالش شدم......چون استخر مدرسه داره راه میفته و از طرفی، تصمیمم واسه  ثبت نامت توی باشگاه خودم، انشالله مهر آینده است. تو راه برگشت کلی خرید میوه و سبزیجات انجام دادم اومدم خونه ...
7 خرداد 1392

عروسک خستگی ناپذیر من :-*

الان ساعت 11 نیم شبه.....داری رایتنگ های نوت بوک مهدت رو کار میکنی... دختر خستگی ناپذیر من... از صبح تا الان یه ریز داری فعالیت میکنی... درسهای عقب افتاده ات رو کار کردیم... 1 ساعت صبح 1 ساعت ظهر 1 ساعت عصر ..... چند تا نقاشی آبرنگ کار کردیم... خیلی خوشگل شد... ظهر پشتیبان زنگ زد... عالی بودی... گاهی اس سوم شخص رو فراموش میکنی دلیلشم اینه که از دیروز شروع کردیم... با اینحال توی تمریناتی که خودمون داشتیم خیلی خوب بکار میبردی... امروز هوا ابری و  سر شب یه خورده بارون زد... در حدی که پتو مسافرتی که شسته بودم گذاشتم بیرون دوباره خیس شد... فردا روز پر مشغله ای در پیش داریم... صبح استخر...بعدش خرید.....آخه امروز حوصله بیرون رفتن نداشتم......
6 خرداد 1392

خسته...کوفته....

الان یه جنازه داره واست خاطره تایپ میکنه... امروز از ساعت یه ربع به 5 دیگه خوابم نبرد....7 با بابا صبحونه خوردیم......8 رفتم استخر....جلسه اول ترم 2... یه حرکت جدید... تیغه...که خوشبختانه از همون اول خوب کار کردم... برگشتم خونه و شما بیدار شده بودی و دوباره با هم صبحونه خوردیم.... زبان کار کردیم و نهار خوردیم و آماده شدیم رفتیم آکادمی...اونجا درس جلسه گذشته رو خیلی خوب کار کردی ولی متوجه نبودم که یه فایل جدید گرفتم و باید اونو هم کار میکردم باهات... واسه همین از امروز تا پس فردا که دوباره کلاس داری کلیییییییی کلمه و جمله باید کار کنیم و بخاطر من یه عالم فشار بهت میاد...ولی چاره ای نیست ): وقتی رسیدیم خونه دکتر زنگ زد و گفت که نشد به کل...
5 خرداد 1392

دو سه روز گذشته....روز پدر....

سه شنبه طبق معمول صبح کله سحر رفتم استخر...برگشتم بیدار شده بودین... صبحونه دلچسب با نون گرمی که خریده بودم...خوردیم... آنه نگاه کردیم و با هم درس خوندیم... ساعت 2 رفتیم آکادمی... اون روز گل کاشتی... واسه همین دوباره تشویق شدی و بستنی جایزه گرفتی... بعد از اون رسوندمت کلاس موسیقی و به همراه بابا رفتیم میوه جات خریدیم... بعد از 1 ساعت و نیم برگشتیم دنبالت... مونا از تمریناتت راضی بود و گفتش که علاقه و پشتکار داری، ازم خواست که از هفته آینده یه ربع زودتر برسونمت کلاس که قبل از شروع باهات کار کنه...خدا خیرش بده... از بس بهت علاقمنده همیشه دلش میخواد یه جوری هواتو توی تمرین و درس داشته باشه... با آقای حکیم رابط راجع به خرید پیانوی دست دوم صح...
3 خرداد 1392